نام: شاهرخ ضرغام
نام پدر: صدرالدین
تاریخ تولد: ۱۳۲۸
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت: آبادان
اینها مشخصات شناسنامهای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی، همراهی تیم المپیک ایران و… اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و… همه دست به دست هم داد، انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود. هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و…
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست بکند الا دعا! اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان؟عج؟ قرار بده. دیگران به او میخندیدند. اما او میدانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمیتوانست بکند الا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده. زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن ۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی؟ره؟، وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست. اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد. میگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. همیشه میگفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینهاش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح میداد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمیشناخت. حماسههای او را در سنندج، سقز، شاهنشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و… هنوز در خاطرهها باقی است.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستان حُر را بازگو میکرد. خودش را حُر نهضت امام میدانست. میگفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولینها باشم.
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک میکردند و جلو میآمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچهها بلند شد و اولین گلوله آرپیجی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانکهایی که از روبرو میآمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بیامان شلیک میکردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. تیربار روی تانکها مرتب شلیک میکردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپیجی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپیجی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیدم. یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که میدیدم باورکردنی نبود. گلولهها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینهاش حفرهای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون میزد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینهاش اصابت کرده بود، رنگ از چهرهام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش میکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد میزدم و صدایش میکردم. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمیدانستم چه کنم. نه میتوانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم. اسلحهام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم.
جایزه عراق برای سر شاهرخ
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرماندهها میداد، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر میشه!؟ با تعجب گفتم: نمیدونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقیها در مورد شاهرخ صحبت میکردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیدهاند. گوینده عراقی میگفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه میگیره !!دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه.
دیدار با آیتالله العظمی خامنهای
بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فدائیان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت. شاهرخ همه بچهها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچهها بود.