سید مجتبی میرلوحی، معروف به «نواب صفوی»، فرزند سید جواد متولد سال ۱۳۰۳ هجری شمسی است. سید مجتبی سورههای قرآن را به تشویق پدر و مادر خویش حفظ میکند و با پدر روحانی خود در مجالس قرائت قرآن شرکت فعال دارد. هفت ساله است که راهی دبستان میشود و پس از اتمام دوره ابتدایی در «مدرسه حکیم نظامی» وارد مدرسه صنعتی آلمانیها میگردد.
با رحلت پدر (۱۳۱۸)، سید محمد نواب صفوی، دایی سید مجتبی سرپرستی خانواده ایشان را بر عهده میگیرد. سید مجتبی عشق و علاقه زیادی به دروس اسلامی دارد و مایل است به دروس حوزه بپردازد. لیکن دایی وی که سرپرستی او را بر عهده گرفته و خود قاضی دادگستری است با سید مخالفت میکند. سید مجتبی از عقیده خود دست برنمیدارد و در مسجدی که در خانی آباد است، شروع به فراگیری درسهای حوزه میکند و همزمان در مدرسه آلمانیها به دروس جدید میپردازد. سید در عصری واقع شده است که نظام آموزشی غرب در کشور به صورت نوشدارویی برای پیشرفت به مردم عرضه میشود. وی در یکی از مدارس غربی تحصیل میکند. در مدرسه چیزهایی مطرح است که با آرمانهای اسلامی وی سازگار نیست. او در فرصتهای مناسب آن چه را فهمیده به همکلاسیهای خویش میگوید و اوضاع سیاسی، فرهنگی و اقتصادی کشور را برای آنان شرح میدهد.
سید در ۱۷ آذر ۱۳۲۱ ش. در یک سخنرانی پرشور از دانشآموزان میخواهد تا به سوی مجلس رفته، نسبت به هجوم اجانب و تهدید فرهنگ غرب اعتراض نمایند و درخواستشان را طرح کنند. با سخنرانی سید، دانشآموزان مدرسه دست به تظاهرات میزنند. از مدرسه آلمانیها به مدرسه ایرانشهر و از آن جا به دارالفنون رفته، مدارس را تعطیل میکنند و با هم به طرف مجلس حرکت میکنند. در بین راه از مردم هم افراد به آنها میپیوندند. تظاهرات باشکوهی روی میدهد و با تیراندازی ماموران به سوی مردم دو نفر کشته میشوند و چیزی نمیگذرد که دولت قوام سقوط میکند. سید در ۱۳۲۱ هجری تحصیلات خود را به پایان برده، در خرداد ۱۳۲۲ در شرکت نفت استخدام میگردد و بعد از مدت کوتاهی از تهران به آبادان انتقال مییابد. وضع نابسامان کارگران شرکت، وی را رنج میدهد و دیگران را در حقوق خویش شریک میکند. علاقهای بین کارگران شرکت نفت و سید به وجود میآید. وی شبها جلساتی برای آنها دائر میکند و وظایف دینی و اجتماعیشان را گوشزد مینمایند. در طی آموزشهای خویش یادآور میشود که نفت از آن ملت ایران است و خارجیان آمدهاند تا برای ما کار کنند، نه این که ما را زیر سلطه خود درآورند. میگوید: این چیست که در چند جای شهر نوشتهاند «ورود ایرانی و سگ ممنوع»!! آنها ایرانیان را در ردیف سگ قرار دادهاند. در حالی که خود مستخدم ما هستند. شش ماه از ورود سید مجتبی به شرکت نگذشته است که یکی از انگلیسیها به کارگری ایرانی حمله کرده، وی را زخمی میکند. همان شب جلسهای تشکیل میشود و قرار میگذراند که صبح قبل از شروع به کار در پالایشگاه جمع شوند. سید شروع به سخنرانی میکند و چنین میگوید: «چون ما مسلمان هستیم و قصاص یکی از احکام ضروری ماست، یا باید آن انگلیسی این جا بیاید و در جلو جمع از این برادر ما پوزش بخواهد و یا اگر این کار را نکند، عین کتکی که به آن زده یا عین جراحتی که به او وارد کرده، ما به او وارد میکنیم».
هنوز سخنان سید به پایان نرسیده بود که کارگران به خشم آمده، به سالن آن انگلیسی رفته، آن جا را خراب میکنند. پلیس دخالت میکند و فرد انگلیسی موفق به فرار میشود. چند نفر از کارگران دستگیر میگردند. سید به خانه یکی از دوستانش رفته، شبانه توسط یکی از لنجها از آبادان راهی نجف میشود.
سید مجتبی در نجف اشرف به دنبال آموزش صحیح اسلام است. هدف از زندگی چیست؟ سعادت به استقبال سید آمده است. او میتواند در مدرسه قوام از مدارس حوزه علمیه نجف اقامت گزیند. در همان روزها علامه امینی در یکی از حجرههای فوقانی مدرسه کتابخانهای دائر کرده و به تألیف «الغدیر» مشغول است. این امر سبب میشود که مهاجر عاشق که تازه از ایران رسیده است با حضرت علامه امینی آشنا گردد. به جز علامه امینی وی از اساتید دیگری چون آیتالله حاج آقا حسین قمی و آیتالله آقا شیخ محمد تهرانی، فقه و اصول، تفسیر قرآن و اصول سیاسی و اعتقادی را آموخت. در همین زمان که وی در نجف مشغول تحصیل است، یکی از کتابهای کسروی به دستش میرسد. نوشتهای که مؤلف در آن به حضرت امام صادق؟ع؟ توهین نموده است. ایشان کتاب را به چند تن از اساتید و مراجع تقلید نجف اشرف عرضه میدارد و حضرت آیتالله العظمی حاج آقا حسین قمی با صراحت حکم ارتداد نویسنده کتاب را اعلام میدارد.
جناب نواب به حکم وظیفه دینی خویش با تصمیمی قاطع رو به وطن خویش میگذارد تا آن نابخرد را بر سر عقل آورد. پیش از حرکت او از نجف به ایران، مردم تبریز و مراغه و سران برخی روزنامهها به مقابله با احمد کسروی برخاستند و از دولت وقت درخواست نمودند تا وی را به جرم انتشار کتب گمراه کننده محاکمه کند. دولت قدرت چندانی ندارد و از طرفی هر دو در جهت اسلامزدایی گام برمیدارند و کارهای کسروی، فعالیتهای دولت را تحتالشعاع قرار داده است. از این رو به مقابله با وی برنیامد.
نواب به تهران میآید و با تنی چند از آقایان تماس میگیرد و پس از مشورت به این نتیجه میرسد تا با کسروی به بحث بنشیند. آیتالله طالقانی ایشان را تشویق میکند و نواب به کلوپ کسروی میرود. باهماد آزادگان، نام باشگاه کسروی است. نواب چند روزی در مورد دین و مسائل اجتماعی با وی بحث مینماید. لیکن او قانع نمیشود. دودستگی در جمع حاکم میشود. حرف آخر سید به کسروی این است که: «من به تو اعلام میکنم و تو را به عنوان یک مانع نسبت به مذهب، حتی نسبت به مملکتم میدانم».
نواب جوان در طی جلساتی دلایل و براهین لازم را برای کسروی عرضه میکند لیک دیگر گوش شنوایی برای وی باقی نمانده است. برای شاگرد مکتب توحید، مساله ارتداد وی مسلم میشود و به فکر مقابله با این عنصر فاسد میافتد. سید بزرگوار از حضرت آیتالله مدنی و آقا شیخ محمدحسن طالقانی برای تهیه اسلحه پول میگیرد و در ساعت ۱۳ و ۳۰ دقیقه روز بیست و سوم اردیبهشت سال ۱۳۲۴ کسروی در میدان حشمتالدوله هدف قرار میگیرد. اما به علت فرسودگی اسلحه موفقیت حاصل نمیشود. نواب به زندان میافتد و علمای ایران و نجف خواستار آزادی نواب میگردند و ایشان بعد از دو ماه با قید کفالت آزاد میگردد.
نواب با آزادی از زندان به فکر تشکیل «فدائیان اسلام» میافتد، تا به وسیله آن با عناصر فاسد در جامعه به مبارزه برخیزد و با انتشار اعلامیهای موجودیت فدائیان اسلام را اعلان میدارد. او در برپایی این سازمان اسلامی میگوید: در خواب جدم سیدالشهداء علیه السلام را دیدم که بازوبندی به بازویم بست و روی آن نوشته شده بود «فدائیان اسلام». ساعت ۱۰ صبح روز بیستم اسفند ماه ۱۳۲۴ کسروی توسط چهار تن از فدائیان اسلام (سید حسین و سید علی امامی، جواد مظفری و علی فدایی) از میان برداشته میشود تا جامعه اسلامی به حرکت خود در مسیر الهی ادامه دهد. فدائیان اسلام با بانگ تکبیر از محوطه دادگستری دور میشوند و در حین پانسمان زخمهای خود در بیمارستان سینا دستگیر میگردند. در همین ایام حضرت آیتالله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی وفات مییابد. به همین مناسبت عدهای از دولتمردان ایران برای عرض تسلیت به مراجع نجف از طرف شاه راهی نجف میشوند. در یکی از مجالس که فرستادگان شاه حضور دارند، جناب نواب منبر رفته، ضمن حمله شدید به دولت «قوامالسلطنه» (نخستوزیر وقت) میگوید: چطور شما برای فوت یک نفر روحانی بزرگ به نجف آمده و به مقامات روحانی تسلیت میگویید در حالی که روحانی دیگری همچون آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی را در ایران به جرم دفاع از اسلام به زندان افکندهاید؟! ایشان آزادی حضرت آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام را در جلسه مطرح مینماید و حوزه علمیه نجف اشرف آزادی زندانیان را از مقامات مسئول میخواهند و پس از چندی خواستهشان جامه عمل میپوشد.
بعد از آزادی آیتالله کاشانی، دیدارهایی با ایشان صورت میگیرد. جناب نواب نظرات خود را به ایشان عرضه میدارد و اعلام میکند که در صدد ایجاد حکومت اسلامی در ایران است. حضرت آیتالله کاشانی که از مبارزان و مجاهدان بزرگ عصر خویش است و در گذشته در جنگ انگلیس با عراق شرکت فعال داشته و در اثر همین فعالیتها به ایران تبعید شده است اینک با نواب میثاق میبندد تا در ایران حکومت اسلامی بنا نهند.
منشور حکومت اسلامی
نواب صفوی با تالیف کتابی تحت عنوان «جامعه و حکومت اسلامی» و انتشار آن در آبان سال ۱۳۲۹ روش صحیح حاکمیت را بیان میدارد. او معتقد است جز با حرکت ریشهای و تقویت فرهنگ اصیل اسلامی در جامعه با استکبار جهانی نمیتوان مقابله کرد.
شهادت
۲۵ دی ماه ۱۳۳۴ دادگاه دژخیم به سید مجتبی نواب صفوی و سه یار فداکارش حکم اعدام میدهد. به نواب ندایی میرسد که رفتنی است. وضوی عشق میسازد و به نماز میایستد. آنان در ۲۷ همان ماه مطابق با سالگرد شهادت صدیقه طاهره حضرت فاطمه (س) به خیل شهدا میپیوندند. وی به هنگام شهادت، در لحظههای آخر حیات با لحنی دلنواز آیاتی از قرآن کریم را تلاوت نموده، بانگ اذان سر میدهد و نزدیکیهای طلوع فجر به آسمانیان میپیوندند. شهدا در مسگرآباد به خاک سپرده میشوند. وقتی تصمیم گرفته میشود تا آن جا پارک شهر شود، توسط مردم شبانه از تهران به قم انتقال یافته و در قبرستان «وادی السلام» قم جای میگیرند.
مقام معظم رهبری آیتالله خامنهای، در وصف شهید نواب میفرماید: «سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت در زمان ما».