شهیده صدیقه رودباری

صدیقه رودباری

 شهیده صدیقه رودباری در هجدهم اسفند سال 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. روزهای نوجوانیش در سال‌هایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود. در آن روزها او خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می‌رساند و در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد و تا صبح نیز به مداوای مجروهان می‌پرداخت. آنقدر فعال بود که در زمان درس و تحصیل بارها او را در پشت‌بام مدرسه و در حال فعالیت‌های انقلابیش می‌یافتند. روح ناآرامش همواره در پی چیزی ورای خواست‌ها وآرزوهای یک دختر معمولی بود…

  انقلاب که شد در مدرسه‌شان انجمن اسلامی را راه انداخت و فعالیت‌هایش را منسجم‌تر کرد. خانواده ودوستانش صدیقه را آخر هفته‌ها در کهریزک و یا معلولین ذهنی نارمک پیدا می‌کردند. صدیقه آنها را شستشو می‌داد و به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. بسیار  پر دل وجرأت بود. شجاعت ودلیریش به گونه‌ای بود که نشان می‌داد به زودی «مهر شهادت بر روی شناسنامه‌اش خواهد خورد»…

  ۵ خرداد سال 59، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیت‌های جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد. در بانه هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. در روستاهایی که پاکسازی می‌شدند، کلاس‌های عقیدتی و قرآن برگزار می‌کرد.

  در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانوم‌ها بود. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که «اگر دستمان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر می‌کنیم». خواهرش در آن روزها خواب دیده بود که آقایی نورانی وارد جمع می‌شود و صدیقه را صدا می‌کند وبا خودش می‌برد. از حاضرین سؤال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند ایشان امام زمان بودند… تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی‌اش در راه اسلام قبول می‌شود…

  در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی کم‌کم به او علاقه‌مند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمی‌کنی؟» گفته بود: «هنوز همسری را که می‌خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده‌ام، من کسی را می‌خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب‌ها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد..». بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد…

  ۲۸ مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحین و در حالی که پابه‌پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت می‌کردند. در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره‌شان شد. صدیقه او را می‌شناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود. آن دختر به بهانه‌ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله‌ای به سینه‌اش شلیک کرد. پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند. محمود خادمی خود پیکر نیمه‌جان صدیقه را به بیمارستان رساند. او بیشتر از 3 ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید. همانطور که در آخرین تماس تلفنی‌اش با خانواده اظهار داشت که «هیچ‌گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..». پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش می‌گذشت، محمود با چهره‌ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت «بچه‌ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *