شهید مصطفی احمدی روشن

احمدی

مصطفی احمدی روشن در ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ به دنیا آمد. در سال ۱۳۷۷ در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف می‌شد.

  از بسیجیان فعال بود و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه شریف فعالیت می‌کرد. ولایت مدار و از شاگردان آیت‌الله خوشوقت، استاد اخلاق تهران بود. در سال ۱۳۸۱ در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد.

  شهید احمدی روشن، عضو هیئت مدیره یکی از شرکت‌های تامین کالای نیروگاه هسته‌ای نطنز اصفهان بود که در زمینه تهیه و خرید تجهیزات هسته‌ای فعالیت داشت. هنگام شهادت، معاون بازرگانی سایت نطنز بود. شهید احمدی روشن، صبح چهارشنبه ۲۱ دی ماه ۹۰، بر اثر انفجار بمبی مغناطیسی در خودروی خود در میدان کتابی، ابتدای خیابان گل نبی تهران، به دست عوامل استکبار به شهادت رسید. از شهید روشن، فرزندی به نام «علی» به یادگار مانده است.

شهید روشن از زبان همسر

  خیلی مخلص بود. علاقه شدید به امام زمان (عج) داشت. علاقه فوق‌العاده زیاد. ما مشکل‌مان این است که فکر می‌کنیم امام زمان قراره است ده سال، بیست سال، ۵۰ سال دیگر بیاید. انگار هنوز باور نکردیم امام زمان‌مان را، اما مصطفی این‌طور نبود. این عشق شدیدش به امام زمان باعث می‌شد که با انگیزه و فشرده کار کند و سختی‌ها را تحمل کند. دعای فرج را هم خیلی دوست داشت. خیلی فکر می‌کرد، خیلی زیاد. یکی از ویژگی‌هایش هم همین فکر کردن بود. مصطفی هیچ وقت تک بعدی نبود. نمی‌گفت فقط درس یا فقط یک چیز خاص. خیلی ابعاد زیادی داشت. به همه چیز با هم توجه داشت. به خاطر همین هم بود که هیچ وقت دل زده نمی‌شد. آخر، آدم‌های تک بعدی خلاصه تو یک روزی خسته و دل زده می‌شوند، اما مصطفی با این همه ابعادی که داشت تازه الان دارم خیلی‌هایشان را درک می‌کنم و با عشقی که به امام زمان داشت، هرگز خسته نمی‌شد. همیشه با انگیزه مشغول بود. خیلی خنده رو بود. خیلی شوخ طبع بود. همه مصطفی را با همان حالت شوخی و خنده هاش می‌شناختند. حتی همان وقت‌ها هم که خوابگاه بود، می‌گفتند هر اتاقی که می‌رفت پر از خنده و شوخی می‌شد. در عین حال سر کارش با هیچ کس شوخی نداشت؛ با هیچ کس! هرگز به زیر دستش زور نمی‌گفت، شاید به رئیسش و بالا دستی‌هایش زور می‌گفت، اما به زیر دستانش هرگز. این‌ها را که خودش نمی‌گفت، دوستانش تعریف می‌کردند. نسبت به خانواده‌اش، شدیدا عاطفی بود، در حدی که اگر یک وقتی علیرضا مریض می‌شد و سرفه‌ای می‌کرد، من اول باید آقا مصطفی را جمع و جور می‌کردم تا علیرضا را.

  مصطفی بدون هیچ پارتی، وارد سایت شد. وقتی که فارغ التحصیل شد، آزمون داد و نُه ماه منتظر شد برای ورود به سایت. حاج خانوم هم همیشه به مصطفی می‌گفت: «تو کلفت‌ترین پارتی را داری، به نام خدا. مصطفی خیلی متواضع بود، خیلی شاید باور کردنی نباشد. اما تو خانه همیشه کف خانه را دستمال می‌کشید. همیشه می‌خواست با نفس خودش مبارزه کند هرگز اهل غرور نبود. هرگز خودش را بزرگ نمی‌دید. مصطفی فقط آخر هفته خانه بود و دیگر از این شغلش خیلی خسته شده بودیم. آخر بار دیگه گریه کردم و گفتم: خسته شدم… دیدم جدی شد و بهم گفت: «آیت‌الله خوشوقت به من گفت که این کارت تأثیر زیادی در ظهور آقا دارد…» منم دیگر هیچی نگفتم، هیچی. سهم من فقط همین بود، وگرنه من هیچ کار دیگه‌ای نکردم.

  به حاج احمد متوسلیان ارادت و علاقه خاصی داشت. به شهدا ارادت عجیبی داشت. یادم است اولین گردش دو نفرمون گلزار شهدا بود.

  آقا (رهبری) را خیلی دوست داشت. البته هیچ‌وقت اهل حرف و فقط «آقا آقا» گفتن نبود. این علاقه‌اش به آقا را تو عمل واقعا نشان می‌داد. آقا که آمدند، با خودشان نور آوردند و وقتی هم که رفتند نور را بردند. علیرضا به زور بغل مامان بزرگ و بابا بزرگش می‌رود و این که چه جوری آن طور بغل آقا نشسته بود را دیگر خدا می‌داند. خودمان هم تعجب کرده بودیم.

  علیرضا هم مثل بابایش شدیدا تودار است. از آن وقت تا حالا فقط حدود ده بار سراغ پدرش را گرفته که مادر بزرگش به او گفت: «بابا برای ماموریتی رفته پیش خدا. هر وقت که لازم باشد، ما هم می‌رویم پیشش…» منم هر وقت که از پدرش بپرسد همین را گویم.

  دلیل اینکه تو امامزاده چیذر دفن کردیم، خواست خودش بود! من شب قبلش به مصطفی گفتم امامزاده چیذر خیلی باصفاست. تا حالا نرفتیم. بیا فردا بریم اینجا. مصطفی هم گفت: «آره! فردا حتما می‌رویم اینجا…» فردا هم که این اتفاق افتاد، احساس کردم که باید مصطفی را همان جا ببریم. و همان یک دانه جا مانده بود که برای مصطفی شد.

   مصطفی از چند جا پیشنهاد برای رفتن داشت، اما نرفت. می‌گفت باید همین جا خدمت کرد. پس اگر خواستید برای ادامه تحصیل خارج بروید، حتماً برگردید و اینجا خدمت کنید. طبق معمول هفت و نیم صبح بود که داشت می‌رفت. همیشه قبل رفتن حمام می‌رفت و این برایم جای سؤال داشت که چرا همیشه مصطفی قبل رفتن سرکار، این کار را می‌کرد و تازه این روزهاست که می‌فهمم حتماً همیشه قبل رفتن، غسل شهادت می‌کرد و اصلاً منتظر بود.

شرط مصطفی برای ازدواج با همسرش

  شرط ازدواج مصطفی با همسرش این بوده که اگر یک روز ازدواج کردیم و من خواستم به لبنان بروم و شهید شوم، حق نداری جلوی مرا بگیری. مصطفی یک عموی شهید داشت که برایش اسطوره بود. مصطفی همیشه رشد می‌کرد و دلیل این مسئله آن بود که تا آنجا که می‌توانست مبارزه می‌کرد و برای پیشبرد اهدافش می‌جنگید و هیچ وقت عقب‌نشینی نمی‌کرد. مصطفی می‌گفت باید تا آنجا که می‌شود، صرفه‌جویی کرد. بیت‌المال برای مصطفی خیلی مهم بود، اما پیش از بیت‌المال، حق‌الناس برایش مهم بود. مصطفی می‌گفت که نباید مدیون کسی باشد. برخی مدیران دولتی برای پیشرفت خود، حق مردم را نمی‌دهند، ولی مصطفی هرگز این کار را نمی‌کرد و همیشه می‌خواست حق مردم را بدهد. مصطفی جزو ۵ – ۶ نفری بود که اولین بار توانسته بودند غنی‌سازی را انجام دهند، ولی اسمش برای جایزه‌ای که به ریاست‌جمهوری داد، نرفت.

  مصطفی کاری که فکر می‌کرد درست است، انجام می‌داد هیچ کس نیست بگوید مقام را دوست ندارد. مصطفی هم دوست داشت پست بگیرد، ولی پست را برای این می‌خواست که کار انجام دهد. البته مصطفی به خاطر پست و مقام حاضر نبود با هیچ کس ببندد.

وصیت‌نامه

  بسم الله الرحمن الرحیم

  الهی انت کما احب واجعلنی کما تحب الهی هب لی کمال انقطاع الیک

  سلام و درود خداوند بر ارواح پاک حضرت محمد (ص) و آل محمد و درود و سلام ما و خدا به مولا و آقای عالم حضرت بقیه‌الله (عج)؛ شهادت می‌دهم که خداوند یگانه است و محمد (ص) خاتم رسولان و برترین بنده خداست و امیر المومنین علی مرتضی (ع) برادر و وصی او بود و فرزندان معصوم مولا، امامان پس از او هستند و تا قیامت امامت در خاندان پاک محمد (ص) قرار دارد و لاغیر «و رضیت بذلک».

  خداوندا دو چیز را لااقل از اختیار انسان خارج کردی و آن اولی مرگ و دومی تولد است که انسان به اندازه ذره‌ای در آن دخالت ندارد. ابتدا خدا را شاکرم که به من نعمت وجود را عطا کرد و پس بر آن شاکرم که در موجودات از جمله موجوداتی هستم که حرکت می‌کنند.

  در میان این موجودات مرا انسان خلق کردی و در میان انسان‌ها مرا عاقل خلق کردی و در میان عاقل‌ها مرا یکتاپرست خلق کردی، در میان یکتاپرستان مرا مسلمان آفریدی و در میان مسلمانان شیعه و در میان شیعیان شیعه‌ی اثنی عشری آفریدی و‌ای کاش در میان این شیعه‌ها مرا از ذریه‌ی زهرا خلق می‌کردی و در میان آن‌ها از جمله کسانی بودم که مادر و پدرم هر دو سید می‌بودند.

  خداوندا باز هم بگویم به من چه دادی؟ چرا؟! مگر من با آن بچه مسیحی و بچه یهودی و آن کافر چه فرقی داشتم…، خدایا چه دادی که شکرش را به‌جا آوردم؟ و شاید «علی جان»!

  به یمن والدینی خوب و عشاق

  مرا عبد و غلامت آفریدند

  خدایا! بهشت را بهشته‌ام

  بهشت من علی بود

  خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را از من گرفتی جان من در بدنم نباشد. خدایا حال می‌دانم که علی چرا چیزی را جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد. خیلی چیزها را نمی‌توان به هیچ‌کس گفت؛‌ خدایا جان امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است. در طول 1400 سال شیعه را کشتند به خاطر مولایشان به خاطر یک کلام «عشق چهارده تن» چرا؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *