شهید آیتالله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی در عاشورای سال 1288 شمسی، در یکی از محلههای قدیمی شیراز به دنیا آمد. خاندان او بیشتر از چهار قرن پیاپی به نام «دستغیب» شهرت داشتند. و همواره مورد احترام و بزرگداشت مردم بودند؛ چرا که بزرگانی از این خاندان، در بین مردم زیستند که هر یک از آنان، استوانهای سترگ در علم و تقوا و دانش و بینش به شمار میرفتند. سید عبدالحسین دستغیب شیرازی، تحصیل را از اوان کودکی با فراگیری قرائت قرآن آغاز کرد و به مکتب خانههای آموزش قرآن کریم رفت و گام نخست تحصیل خود را با کلام نورانی وحی برداشت. او پس از پشت سر گذاشتن مراحل ابتدایی تحصیل، مشغول فراآموزی دروس مقدماتی حوزه علمیه، نزد پدر بزرگوار خود گردید.
اوان جوانی و تبوتاب تحصیل عبدالحسین، مصادف با روزگار بروز پدیده شوم «کشف حجاب» بود و انگیزه او را جهت هجرت به نجف اشرف برای ادامه تحصیل تقویت کرد. از این رو در سال 1314 هجری شمسی، شیراز را به قصد نجف ترک کرد. خود او در اینباره مینویسد: «در زمان رضاخان قلدر ملعون، چند بار ما را زندانی کردند. بعد فشار آوردند که اصلاً باید از جرگه روحانیت بیرون بروی. بیست و چهار ساعت مهلت دادند که اصلاً بنده خلع لباس کنم و مسجدی و منبری نباشم. به ناچار فرار کردم و به نجف اشرف رفتم. این هم به خواست خدا وسیله خیری شد برای استفاده از محضر بزرگان». عبدالحسین، در دوران تحصیل خود در حوزه نجف، که هفت سال به طول انجامید، محضر اساتید فرزانه و پارسایی را درک کرد. او به دلیل دستیابی به درجات بالای علمی، توانست در دوران جوانی، درجه اجتهاد را از مراجع دریافت کند. اگرچه او تمایل داشت همچنان به تحصیل خود در نجف ادامه دهد، اما بنابر پیشنهاد استاد خود، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت. گذشته از شخصیت برجسته علمی شهید دستغیب، شاید نخستین چیزی که از یکبار زمزمه نام او به ذهن خطور میکند، شخصیت اخلاقی و ویژگیهای رفتاری او به عنوان نمونهای کامل از یک استاد اخلاق است. استادش آیتالله محمدکاظم شیرازی هنگام امضای اجازهنامه اجتهاد ایشان مینویسد: «او از اخلاق ناشایسته، پاک است و به هر اخلاق شایستهای آراسته است».
بجاست در اینجا با بیان خاطراتی از اطرافیان ایشان، ترسیم بهتر و واضحتری از چهره اخلاقی او ارائه شود.
1 – تهجد و شب زنده داری
فرزند ایشان «حجتالاسلام سید محمدهاشم دستغیب» در این زمینه مینویسد: «پدرم چه روزهای گرم تابستان را که به روزه گذرانید و چه شبهای سرد و طولانی زمستان را که به عبادت به صبح رسانید. فراموش نمیکنم بعضی نیمه شبها از خواب بیدار میشدم، کودکی خردسال بودم که صدای نالهاش را در سجدههایش میشنیدم، خودم را به خواب میزدم، اما به زمزمههای همراه با گریهها و اشکهای روانش گوش میدادم. گویا هم اکنون نیز صدایش از اتاق مجاور، در گوشم طنین میافکند و آه جانسوزش دلم را میآزارد.
2 – نماز اول وقت
پایبندی به نماز اول وقت، از مهم ترین ویژگیهای اخلاقی – عبادی ایشان و در رأس همه سفارشهایشان به دیگران قرار داشت. یکی از همراهان همیشگی او نقل میکند: شهید بزرگوار آیتالله دستغیب؟ره؟ بسیار مقید بودند که نماز را حتی در مسافرتها اول وقت به جای آورند. در سالیان درازی که خدمت آن بزرگوار بودم، به ندرت به یاد میآورم که نماز را اول وقت نخوانده باشند یا نمازشان به تأخیر افتاده باشد.
۳- توکل به خدا
در یکی از درسهای اخلاق شان در روز پنجشنبه، هنگامی که سفارش قناعت و عزت نفس را به طلاب میفرمود، برای تأیید فرمودهاش داستانی از خود را نقل کرد از این قرار: روز اول ماه که میخواستم شهریه طلاب را واریز کنم، پولها را شمردم و متوجه شدم که یازده هزار و پانصد تومان آن کم است. من در بازار افراد ثروتمند آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ میداشتم بنایم بر آن نبود که از کسی تقاضا کنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض کردم: خدایا! خودت میدانی بنا ندارم به سوی غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش نگذشت که درب منزل را زدند. یک نفر برای حساب وجوهاتش آمد و بیست هزارتومان مقدار وجوهات او شد. امّا وقتی پولهایش را شمرد، گفت: آقا! معذرت میخواهم، بیش از این برایم میسر نشد. وجه را که شمردم دیدم یازده هزار و پانصد تومان است. میفرمود: بدانید! اگر برای خدا گام بردارید، درهای رزق و رحتمش را به روی شما میگشاید».
4- کمکهای مخفیانه به نیازمندان
یکی از دوستان نزدیک و عضو دفتر امام جمعه که مسئولیت امور اجرایی را بر عهده داشت نقل میکند: «روزی خدمت حضرت آقای دستغیب رسیدم، به من فرمود: شما کربلایی محمد کفاش را میشناسی؟ گفتم: آری! دست زیر زیراندازی که رویش نشسته بود برد و دو عدد اسکناس هزارتومانی بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که میروی این را به او بده. بیرون آمدم و با خود گفتم: من کربلایی را مدتهاست ندیدهام، حالا آدرسش را از که بپرسم؟ هنوز به خیابان نرسیده بودم که ناگهان کربلایی محمد را پس از چند سال دیدم. خیلی پریشان بود. سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. گفتم: از طرف آقا یک امانتی نزد من داری و دوهزار تومان را به او دادم. با تعجب پول را گرفت و سرش را به طرف آسمان بلند کرد و چند مرتبه گفت: الحمدللَّه. بعد پرسید: تو را به خدا خودِ آقا این پول را فرستاده؟ گفتم: بله. گفت: پس برایت میگویم: دیروز درِ منزل آقا آمدم، هر کاری کردم که بگذارند شخصاً آقا را ببینم نگذاشتند. میگفتند: بگو چکار داری تا به آقا بگوییم. ولی من که نمیخواستم کسی از حالم با خبر شود، چیزی نگفتم و برگشتم و حتی اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیگر دیدم کارد به استخوانم رسیده، با خود گفتم: هر چه بادا باد! همسرم در حال وضع حمل است، سخت گرفتارم؛ باز میروم شاید خدا فرجی کند! اینجا که رسیدم شما را دیدم و این پول را به من دادید. به جدش قسم! من به کسی وضعیتم را نگفته بودم، اما حضرت آقا این طور دادرسی فرمود.
5 – ساده زیستی و فروتنی
شهید دستغیب، بسیار ساده زیست بودند. خانهای کوچک و اثاثیهای ساده داشتند. یکی از محافظان ایشان میگوید: «در روزهای جمعه، حدود ساعت 30/11 که برای رفتن به نماز جمعه آماده میشدیم، هرچه اصرار میکردیم که اجازه دهند ماشین را برای رفتن آماده کنیم، نمیپذیرفتند و میفرمودند: «میخواهم در این کوچهها در میان مردم باشم تا اگر کسی سؤال یا گرفتاریای داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگی کنم». بارها از ایشان خواسته شده بود که منزل قدیمی خود را از درون کوچههای پر پیچ و خم و قدیمی شهر، به جای دیگری تغییر دهند تا نگهبانی و حراست از ایشان هم آسانتر شود؛ اما نمیپذیرفت و میفرمود: من در میان مردم بودهام و تا آخرین نفس هم باید در بین ایشان باشم و در سختیها و شادیهای شان شریک باشم. هرگز اجازه نمیدادند کسی نام ایشان را با عنوان و لقبی بگوید و در مجلسی دیده نمیشد که در صدر بنشیند.
6 – مهربانی و گشادهرویی در منزل
همسر ایشان نقل میکند: «ایشان در امور زندگی به من اختیار تام داده بودند. هر کاری انجام میدادیم ایرادی نمیگرفتند، با بچهها خیلی مهربان بودند و در اوقات فراغت، با بچهها در حیاط قدم میزدند و آن گونه که بچهها دلشان میخواست با ایشان رفتار میکردند». فرزندشان میگوید: «در ایام مریضی مادرم، از بچهها نگهداری میکردند و حتی از نظافت بچهها هم ابایی نداشتند و یا حتی خودشان خانه را جارو میزدند و در خانه یار و غمخوار اهل خانه بودند». دخترشان میگوید: «ایشان وقتی میخواست مرا برای نماز صبح از خواب بیدار کند، ابتدا در میزد و مرا مهربانانه با این عنوان زیبا صدا میزد: خانم بهشتی! خانم بهشتی! وقت نماز است پاشو. صبحها، با پای پیاده میرفت و نان میخرید و به خانه میآمد، سپس چای و صبحانه را آماده میکرد و ما را صدا میزد تا با هم صبحانه بخوریم.
۷ – نفوذ در دلها
رفتار و گفتار شهید دستغیب، الگوگیری شده از رفتار پیشوایان معصوم دین؟عهم؟ بود که همواره در دل افراد تأثیر شگرفی میگذاشت و سبب تغییر رویه آنان میشد. او اخلاق اسلامی را با عمل خود به دیگران میآموخت. یکی از نزدیکان ایشان میگوید: «ایشان در دوران منحوس پهلوی زندانی میشوند و با یکی از کمونیستهای تندروی محکوم به زندان ابد، هم سلول میگردند که مدتی هم با خود من، هم سلول بود و همیشه میگفت: من از میان شما اهل علم، تنها به یک نفر ارادت فوقالعاده دارم و آن شخص آقای دستغیب شیرازی است. پرسیدم: تو را با ایشان چه کار و چگونه ارادت به ایشان پیدا کردی؟ گفت: در سلول انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت خوابیده بودم. نیمههای شب، درب سلول باز شد. سید پیر کوتاه اندام و لاغری را وارد کردند. من سرم را بالا کردم، دیدم یک نفر عمامه به سر است. سرم را زیر لحاف کردم و خوابیدم. آنها عمداً آقای دستغیب را در سلول این فرد زندانی کرده بودند تا ایشان بیشتر شکنجه روحی ببیند و این نخستین برخورد این فرد با آقای دستغیب بود».
او میگوید: «نزدیکیهای طلوع آفتاب بود که حس کردم دستی به آرامی مرا نوازش میکند. چشم باز کردم، سید پیرمرد، سلام کرد و با زبانی خوش گفت: آقای عزیز! نمازتان ممکن است قضا بشود. من با تندی و پرخاش گفتم: من کمونیست هستم و نماز نمیخوانم. آن بزرگوار فرمود: خیلی ببخشید! من معذرت میخواهم که شما را بد خواب کردم، مرا عفو کنید. من دوباره خوابیدم. پس از اینکه بیدار شدم، دوباره آن بزرگوار بسیار از من معذرت خواهی کرد؛ به گونهای که من از تندیهایم پشیمان شدم و به او گفتم: آقا! شما چون مسن هستید، مانعی ندارد که روی سکو بخوابید و من روی زمین میخوابم. ایشان نپذیرفت و فرمود: نه! شما خیلی پیش از من زندانی شدهاید و مشقت بیشتری را تحمل کردهاید، حق شماست که آنجا بخوابید و با اصرار تمام روی زمین خوابید. مدتی من با او هم سلول بودم و سخت شیفته اخلاق این مرد بزرگ شدم».
8 – همراه با ولایت
شهید دستغیب نمونهای کامل از ولایت پذیری بود و علاقه عجیبی به حضرت امام؟ره؟ داشت. همانگونه که نسبت به امام و رهبری تولی داشت، از هر عنصر مخالف امام نیز به شدت تبری میجست. همچنانکه میفرمود: «هنگامی که در مجلس خبرگان قانون اساسی دیدم بنیصدر در رابطه با ولایت فقیه که اساس نظام جمهوری اسلامی است، آن هتاکیها را کرد، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولایت فقیه برخیزم و مطالبی را از تریبون مجلس بیان دارم».
9 – پرواز تا بینهایت
عشق به شهادت، چنان درون این پیر طریقت شیرین جلوه کرده بود که همواره دم از آن میزد. میفرمود: «این بدنهای ما حیف است. همه خواهند مرد و مرگ حق است، چه بهتر که در بستر نمیریم». یکی از دوستانش میگفت: «مژده شهادت را سالها پیش، از استادشان حاج آقا جواد انصاری (ره) شنیده بودند و انتظار آن را از سالها پیش میکشیدند».
دشمن چند بار طرح قتل ایشان را میریزد و اقدام به ترور میکند، اما ناکام میماند. لحظاتی پیش از عروج، فرزندشان سید محمدهاشم، نزد ایشان میرود. او میگوید: «حال آقا دگرگون بود و حواسشان سرجا نبود. گفتم: به خبرنگاری وقت دادهام تا خدمتتان برسد، روزش را مشخص کنید. ایشان با دست اشاره کردند: نه! دوباره گفتم: من قول دادهام. ایشان گفتند: نه! ایشان بر خلاف هر روز که بعد از نماز، قرآن میخواندند و ذکر میگفتند، آن روز پیوسته سر به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ؛ اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُونَ». در آستانه در ایستادند و شال کمرشان را محکم بستند و دوباره همان کلمات را گفتند. و دوباره به آسمان نگاه کردند. شهید جباری گفتند: «آقا ماشین حاضر است». ولی ایشان پیاده راه افتاد و وقتی به پیچ کوچه رسیده بود، زنی به ایشان نزدیک میشود و یکباره صدایی مهیب برمی خیزد و آتش، کوچه را برمیدارد. دیوار حیاط خراب شد و من زیر آوار ماندم، وقتی چشمهایم را باز کردم، سر آن منافق ملعون که قطع شده بود، جلوی پایم یافتم و دیدم پدرم، فرزندم، شهید عبداللهی و دیگر شهدا در خون غلطیدهاند».